۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه
دشمنشِکَن
دشمنشِکن
- آخر تو را ویران کُنم .
. . . . . بنیادِ زشتت بَرکَنم -
.
.
.
دشمن! دگر زانو بزن
سر نآیدَت بر روی تن
آمد به میدان، آریـــا
بستانَد آن جان را ز تن
من آمدم خُردت کنم
آخر منم، دشمنشِکن
از مُشتهای این و آن
از گفتههای ما و من
باید بترسی ای سیاه!
ای بیشرف! ای بیوطن!
آتش به جانت افکنم
با هر سرود و هر سخن
گفتار من، زهرِ تو و
بیچاره گَردی با سخن
ای اَژدَهای مارخور
ای خود، تو، همچون اَهرِمن
دیگر نداری راهی و
باید بخواهی گم شدن
خود با دو دست خویشتن
خود را به دریـا دَرفِکَن
ای کمتر از کفتار و خوک
ای کِهتر از زاغ و زَغَن
ما جملگی مُشتیم و تو
دندان و فَکّی و دَهَن
گوید به من این دل که: «تو
جانَش به مُشتت دَرشِکن،
وآنگاه این افسانه را
در مَزبَلِه، در گوه فِکن»
ای نابهکارِ نانَجیب
ای زندهات، چون گورکَن
باید بمیری، مرگِ تو
پایان کابوس وطن
باید بسوزی، گُم شَوی؛
این شعله و، این هم کَفَن
.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
آریـا خنیـاگر (علی اکبـرزاده)